«می‌خواهم یك قهرمان باشم...»

یك اسلحه به غنیمت گرفته بود. با همان اسلحه، هفت عراقی را اسیر كرده بود. احساس مالكیت می‌كرد. به او گفتند باید اسلحه را تحویل دهی. می‌گفت: به شرطی اسلحه را می‌دهم كه حداقل یك نارنجك به من بدهید. پایش را هم كرده بود در یك كفش كه یا این یا آن. دست آخر یك نارنجك به او دادند. یكی گفت: «دلم برای اون عراقی‌های مادر مرده می‌سوزه كه گیر تو بیفتند.» بهنام خندید...

نوجوان شهید «بهنام محمدی راد» در بهمن ماه سال ۱۳۴۵در محله كوت شیخ خرمشهر به دنیا آمد، از همان دوران كودكی، با سختی‌ها و دشواری‌های زندگی آشنا و موجب شد تا برای مبارزات عالی و ارزشمند در عرصه زندگی آمادگی بیشتر به دست آورد.

به گزارش «تابناک»، وی با وجود همه سختی‌ها با كار، فعالیت و حرفه آموزی انس یافت و كارهایی چون خیاطی، تعمیر ماشین و تعمیر رادیو و تلویزیون را فرا گرفت. بهنام پس از انقلاب در تعمیرگاه سپاه ‌پاسداران به عنوان شاگرد مكانیك مشغول به همكاری شد.

در دوران دفاع مقدس و هجوم دشمنان به خرمشهر، راه مبارزه با متجاوزان را در پیش گرفت، او با همان جسم كوچك اما روح بزرگ و دل دریایی‌اش به قلب دشمن می‌زد و با وجود مخالفت فرماندهان، خود را به صف اول نبرد می‌رساند تا از شهر و دیار خود دفاع كند.

بهنام چندین بار نیز به اسارت دشمن درآمد؛ اما هر بار با توسل به شیوه‌ای از دست آنان گریخت و باز به نبرد و دفاع پرداخت. او با بهره گیری از توان و جسارت خود توانست اطلاعات ارزشمندی از موقعیت دشمن را به دست آورده و در اختیار فرماندهان جنگ قرار می‌داد.

علاقه عجیبی به امام خمینی (ره) داشت، به گونه ای كه اینگونه سفارش كرده بود: از بچه‌ها می‌خواهم كه نگذارند امام تنها بماند و خدای ناكرده احساس تنهایی بكند.

این نوجوان شجاع و پرتلاش همچنین كار رساندن مهمات به رزمندگان اسلام را نیز انجام می‌داد و گاه آنقدر نارنجك و فشنگ به بند حمایل و فانسقه خود آویزان می‌كرد كه به سختی می توانست راه برود.

بهنام محمدی نوجوان سیزده ساله خرمشهری در نخستین سال جنگ تحمیلی عاقبت بر اثر اصابت تركش خمپاره در خرمشهر به شهادت رسید. 

می خواهم یك قهرمان ملی باشم

مادر بهنام در بیان خاطره‌ای از این شهید می گوید:


1-هنگام آغاز جنگ تحمیلی بهنام ‪ سیزده سال و هشت ماه داشت، نخستین فرزندم بود، او در دوازده سالگی به من می‌گفت: «می خواهم طوری باشم كه در آینده سراسر ایران مرا به خوبی یاد كنند و یك قهرمان ملی باشم»
 

2-دوران انقلاب، نخستین شعاری كه یادش می‌آمد، با اسپری روی دیوار بنویسد، این بود: «یا مرگ یا خمینی، مرگ بر شاه ظالم.» شاهش را هم، همیشه برعكس می‌نوشت. پدرش هر چه می‌گفت كه بهنام نرو، عاقبت سربازها می‌گیرندت، توجه نمی‌كرد. اعلامیه پخش می‌كرد، شعار می‌نوشت و در تظاهرات شركت می‌كرد. گاهی نیز با تیر و كمان می‌افتاد به جان سربازهای شاه.

3-بهنام را به مدرسه نبردم، چرا كه پدرش نمی‌گذاشت، او را به تعمیرگاه سپاه به همراه برادرش فرستادم تا كاری یاد بگیرد.


4-یك روز گفت: مادر دلم می‌خواهد بروم پیش امام حسین(ع) و بدانم كه چگونه شهید شده!

5-روزی دیگر كاغذی به من نشان داد كه درباره غسل شهادت در آن نوشته شده بود. آرام گفت: مادر مرا غسل شهادت بده! چون می خواهم شهید شوم، تو هم از خرمشهر برو، اینجا نمان می‌ترسم عراقی ها تو را ببرند. یكی از همرزمانش برایم تعریف كرد كه 28/ 7/ 59  نزدیك فروشگاه فرهنگیان در خیابان آرش خرمشهر تركشی به سینه‌اش خورد و شهید شد.


تا زن نگیری، به بهشت نمی روی!

این خاطره مربوط است به دو سه روز پیش از شهادت بهنام محمدی.

بهنام برای گرفتن یک تکه نان به سوی آشپزخانه می رود. آشپزخانه بخشی از محوطه حیاط مسجد است که با برزنت جدا شده. خواهران برای تهیه غذا، از اذان صبح تا پاسی از شب رفته زحمت می کشند. بهنام دو سه بار یا الله می گوید. احترام از فروغ می پرسد: «کیه؟»

فروغ سر می گرداند، نگاه می کند. می گوید: «کسی نیست، آقا بهنام است»

بهنام می گوید: «خواهرها حجابتان را رعایت کنید، یا الله.»

احترام به فروغ چشمک می زند. بعد با صدای بلند بهنام را صدا می کند: «بهنام جان، تویی؟ بیا داخل تو که نامحرم نیستی».

احترام هم می گوید: «آره مثل بچه من می مانی»

بهنام عصبانی می شود. از در آشپزخانه برمی گردد.

بچه‌ها آماده می‌شوند تا به مقابله با دشمن بروند. بهنام از دیدن این صحنه طاقتش طاق می شود. مهدی رفیعی را می بیند. با دلخوری و ناراحتی از خواهرها گله می کند. مهدی رفیعی علاقه زیادی به بهنام دارد. گاه سر به سرش می گذارد. جوش و خروش بهنام و غرورش را دوست دارد. با شنیدن حرف های بهنام چهره به هم می کشد.

سر بهنام پایین است و نگاه به زمین دارد. مهدی به سید صالح چشمکی می زند تا سید مطمئن باشد که قصد شوخی دارد. رابطه برادرانه و صمیمانه سید صالح و بهنام، شهره خاص و عام است. بهنام با تمام غرورش در برابر سید صالح موسوی که صمیمانه، صالی صدایش می زند آرام است و حرف شنو. مهدی با لحنی جدی می گوید: «درست می گویند، تو هنوز دهنت بوی شیر می ده. لابد پیش خودت خیال می کنی مرد شدی، نه؟ اصلا اینجا چه کار می کنی؟ نمی گی یک وقت ممکن است نا غافل کشته بشی؟»

بهنام جا می خورد. اصلا توقع چنین برخوردی را نداشت. در تمام مدتی که در خرمشهر مانده است، هیچ کس از گل نازک تر نگفته بودش. نگاه از زمین می کند و به مهدی نگاه می کند، تا شاید اثری از شوخی ببیند. نمی بیند. یاری خواهانه به صالی نگاه می کند. با آن چشم های معصوم، یا به قول بهروز مرادی، چشم های بهشتی. سید طاقت نمی آورد. نگاه می دزدد. بهنام، بهت زده تصمیم می گیرد، خودش جواب مهدی رفیعی را بدهد. با صدایی که مثل همیشه بلند و محکم نبود می گوید:

«اولا همه چیز سرم می شود و می فهمم. ثانیا بچه تو قنداقه! ثالثا خودم می دانم نامحرم هستم. اگر امر به معروف و نهی از منکر نکنم معصیت دارد. تکلیف شرعی است و واجب. آخرش هم می خوام شهید بشوم. آرزو دارم تا به شهادت برسم. مثل خیلی از بچه‌ها، مثل پرویز عرب...»

مهدی نمی گذارد نام شهدا را ردیف کند. به سختی خنده اش را فرو می دهد. با همان لحن جدی ادامه می دهد: «چی بشی؟ شهید؟ لابد توقع داری فوری بری بهشت. نه؟ آقا را باش، بزک نمیر بهار می آد، خربزه با یک چیز دیگر می آد. اگر به این نیت این جا ماندی، همین حالا راهت را بگیر برو اهواز. برو پیش خانوادت».

بهنام می‌گوید: «چرا؟ مگر من چی کم دارم؟ بیشتر بچه‌هایی که شهید شدند را می شناختم. مثل خودم بودند...»

مهدی می‌گوید: «پسر جان، علامه دهر، برادر مکلف، برادری که تکلیف شرعی به گردن داری. چه طور نمی دونی که آدم عزب، آدم مجرد که به سن تکلیف رسیده باشد، اما زن نگرفته باشد ایمانش کامل نیست. نصفه است نه؟ اگر هم کشته شود ـ ولو در میدان جنگ، در وسط میدان ـ شهید حساب می شود، ولی به بهشت نمی رود. ببینم این را شنیده بودی دیدی هنوز بچه ای؟»

بهنام نوجوان، بهنام سیزده، چهارده ساله، مثل یک خانه قدیمی و کلنگی فرو می ریزد. از شدت خشم و ناراحتی، چشمانش گشاد شده بود و می درخشید. چند لحظه مردد و بلا تکلیف درجا می ماند. حتی به صالی هم نگاه نمی کند. اشک هایش لب پر می زند. از جا بلند می شود و می دود. امیر دم در مسجد ایستاده بود، دست می اندازد تا کتف بهنام را بگیرد. می خواست نگهش دارد و آرامش کند. بهنام یک گلوله آتش است. با خشونت شانه اش را از پنجه امیر بیرون می کشد و می دود. مهدی اصلا توقع چنین واکنشی نداشت. قبلا هم سر به سرش گذاشته بود؛ اما هرگز تا این حد ناراحت نشده بود. ناراحت می شود. برای توضیح، ابتدا امیر را نگاه می کند. چهره امیر مثل همیشه آرام و باز است. با لبخند شانه بالا می اندازد. مهدی رو به سید صالح كه چهره اش برافروخته و غمگین است، می کند و می‌گوید: «سید به جدت نمی خواستم این قدر ناراحتش کنم، بیا با هم بریم سراغش از دلش دربیاریم.»

سید صالح می گوید: فایده نداره. باید چند ساعتی بگذره تا کمی آروم بشه. اون وقت می‌شه باهاش حرف زد. شما خودت را ناراحت نکن. راستش از دست من دلخوره؛ نه از شما و آبجی فروغ و احترام.

مهدی می‌پرسد: «چطور؟»

سید صالح آرام می‌گوید: والله چه عرض کنم؟ چون همه می دونید حرفش چیه و چی می‌خواد؟ امروز از کله صبح گیر داده، قسم و آیه که من را هم با خودتان ببرید. می خواهم من هم با عراقی‌ها بجنگم. این شهر که همه اش مال شما نیست. ما هم سهم داریم. هر چی توضیح دادم، دلیل آوردم، نشد.

بچه خاكی نق نقو

سید صالح موسوی (صالی) می‌گوید: هر وقت اسلحه ژ-3، روی دوشش می‌انداخت، نوک اسلحه روی زمین ساییده می‌شد. شب‌ها که روی پشت‌بام می‌خوابیدم از من درباره شهادت و بهشت می‌پرسید. باز فکر می‌کنم مگر نوجوان 13- 12ساله از مرگ و شهادت چه تصویری دارد که آرزوی آن را دارد.

1هر بار او را به بهانه‌ای از خرمشهر بیرون می‌بردیم تا سالم بماند، باز غافل که می‌شدیم می‌‌دیدیم به خرمشهر برگشته و در مسجد جامع مشغول کمک است.

2شهر دست عراقی‌ها افتاده بود. در هر خانه چند عراقی پیدا می‌شد كه یا كمین كرده بودند و یا داشتند استراحت می‌كردند. خودش را خاكی می‌كرد. موهایش را آشفته می‌كرد و گریه‌كنان می‌گشت. خانه‌هایی را كه پر از عراقی بود، به خاطر می‌سپرد. عراقی‌ها هم با یك بچه‌ خاكی نق‌نقو كاری نداشتند.

 

3گاهی می‌رفت درون خانه پیش عراقی‌ها می‌نشست، مثل كر و لال‌ها و از غفلت عراقی‌ها استفاده می‌كرد و خشاب و فشنگ و حتی كنسرو برمی‌داشت و برمی‌گشت. همیشه یك كاغذ و مداد هم داشت كه نتیجه‌ شناسایی‌ را یادداشت می‌كرد. پیش فرمانده كه می‌رسید، اول یك نارنجك، سهم خودش را از غنایم برمی‌داشت، بعد بقیه را به فرمانده می‌داد.

 

4یك اسلحه به غنیمت گرفته بود. با همان اسلحه، هفت عراقی را اسیر كرده بود. احساس مالكیت می‌كرد. به او گفتند باید اسلحه را تحویل دهی. می‌گفت به شرطی اسلحه را می‌دهم كه دست کم یك نارنجك به من بدهید. پایش را هم كرده بود در یك كفش كه یا این یا آن. دست آخر یك نارنجك به او دادند. یكی گفت: «دلم برای اون عراقی‌های مادر مرده می‌سوزه كه گیر تو بیفتند.» بهنام خندید.


5برای نگهبانی داوطلب شده بود. به او گفتند: «یادت باشه به تو اسلحه نمی‌دهیم‌ها!» بهنام هم ابرو بالا انداخت و گفت: «ندهید. خودم نارنجك دارم!» با همان نارنجك دخل یك جاسوس نفوذی را آورد. 6

زیر رگبار گلوله، بهنام سر می‌رسید. همه عصبانی می‌شدند كه آخر تو اینجا چه كار می‌كنی. بدو توی سنگر... بهنام كاری به ناراحتی بقیه نداشت. كاسه آب را تا كنار لب هر كدام بالا می‌آورد تا بچه‌ها گلویی تازه كنند.

 

7اولش شده بود مسئول تقسیم فانوس میان مردم. شهر به خاطر بمباران در خاموشی بود و مردم به فانوس نیاز داشتند. بمباران هم كه می‌شد، بهنام سیزده ساله بود كه می‌دوید و به مجروحین می‌رسید.

8از دست بنی‌صدر آه می‌كشید كه چرا وعده سر خرمن می‌دهد. بچه‌های خرمشهر با كوكتل مولوتف و چند قبضه «كلاش» و «ژ3» مقابل عراقی‌ها ایستاده بودند،‌ بعد بنی‌صدر گفته بود كه سلاح و مهمات به خرمشهر ندهید. بهنام عصبانی بود. مردم در شلیك گلوله هم باید قناعت می‌كردند.

 

9به سقوط خرمشهر چیزی نمانده بود. بهنام می‌رفت شناسایی، چند بار او را گرفته بودند، اما هر بار زده بود زیر گریه و گفته بود: «دنبال مامانم می‌گردم،‌ گمش كردم.» عراقی‌ها هم ولش می‌كردند. فكر نمی‌كردند كه بچه‌ سیزده ساله برود شناسایی.

10یك بار رفته بود شناسایی، عراقی‌ها گیرش انداختند و چند تا سیلی آب دار به صورتش زدند. جای دست‌های سنگین مأمور عراقی روی صورت بهنام مانده بود. وقتی برمی‌گشت، دستش را گرفته بود روی سرخی صورتش. هیچ چیز نمی‌گفت. فقط به بچه‌ها اشاره كرد كه عراقی‌ها فلان جا هستند. بچه‌ها هم راه افتادند.

سی سال بعد..

چندی پیش در خبرهای آمده بود: پیکر بهنام محمدی نوجوان شهید سیزده ساله دفاع مقدس؛ سی سال پس از به شهادت رسیدنش از قبرستان کلگه به قبرستان شهدای گمنام نفتک در مسجد سلیمان انتقال می یابد تا محل انس عاشقان شهادت و دفاع شود.



گردآوری خاطرات: محمدرفیع نبی زاده اربابی ـ آبادان

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:




ارسال توسط خوشخو

آرشیو مطالب
همسنگران
امکانات جانبی